خـفتــه بـودم تــا دلـم آمـد بــه درد
نـالــه ای از فـتـنـه ای در دهـر کـرد
نـالـه از ایـن سینـه ام بیـرون بجـست
اشـک شـد از فـرط آن رویـم بشست
گفتـه اش را ایـن چنین سـرداده بـود
من چه گویم هر چه گویم نیست سود
ایـن صداهـا نـالـه ها از بـاب چیست
آسمـان ها هـم زمیـن غمخوار کیست
خـواهـد از شـوری عـزایـی پـا  کـنـد
تـا کـه نـاحـق را به حـق رسـوا  کـند
زیـن زمـیـن و آسـمـان فـریـاد بـرد
سـوزد آن دل کـه حسین از یـاد بـرد
دردم از ایـن شـد کـه مـانـم در زوال
از فـراغـش می کـنم مـن نـقل حـال
مـن نـدانم راز آن بـر مـن فـنـاسـت
از چه رویی روز و شب حقت جفاست

علـم اگـر در آن زمـان افـسـانـه بـود
از تـو هـم هـر خـلقـتی دیـوانـه بـود
محـفلـی را گـر کـلامـت می نـشست
جان فرا می رفت و هر غم می شکست
درس مکتب خـانه ات جـز ایـن نبـود
از وجودیـت بـریـم هـر چـنـد سـود
زین سبب تدریس عشقت شد به شرق
تـا کـه حق عمری بمـاند درس خلق
ایـن مـیان هم دستـه ای دور از شعور
دور از عفـت محـو قـدرت بـا غـرور
بـهـر خـون ریـزی و شـر آمـاده انـد
چـون نـه دین دارنـد و نـه آزاده اند
دشـمنانی دور از آن مردی بـه جـنگ
خارج از انصاف و منطـق دل ز سنگ
عـده ای را بـر زمـیـن بـیـنـی دراز
عـده ای از رویـشـان در حـال تـاز
عـده ای از درد خـود مـهـنت بـرنـد
عـده ای از جشن خـود لـذت بـرنـد
پس بدین سـان راه حق غـم ها خورد
بـهتـریــن یــاران او را بــاد بـرد
عـشـق هم چـنـدی ورا تـفسیـر کـرد
لیک در دریــای مـهـرش گـیـر کرد
بس زمین بـر آسمان چون خیره مانـد
آسـمـان بـاران همی بـی تـاب رانـد
آسمان را چـون زمین گریـان که دید
تـا دمـی در سـوگ او آهـی کـشیـد
عـالـم از آهـی چـنیـن آتـش گـرفت
بـحـر هم مرداب شـد خوابش گـرفت


کاظم لمسو

اینستاگرام: kazemlamsoo




شعر ندای آزادی - محرم و عاشورا - شعر عاشورا