او مرا زندانی کرد. تا جایی که کودک بودم جسمم را و در عمق نا آگاهی روحم را تسخیر کرد.

از بچگی خود چه یاد دارید؟

هر چه خوب نگاه میکنم، چشم هایم نمی بینند روزهایی را که افتخار کنم.

به گذشته خود که فکر میکنم همیشه مردی را می بینم که در تاریکی شب در حال قدم زدن هست. اما تاریکی که اطرافش پر از آدمیان هستند، ولی او را نمی بینند. یک روح که از درونش عبور میکنند...
هیچوقت نجنگیدم. من فکر کردم. من تصمیم گرفتم ولی اجرا نکردم. من صبر کردم ولی سودا نکردم.
همیشه در سکوت، در خفا. و من را به سادگی و آرام بودنم شناختند. ولی زبانی دارم که هنوز خوب وا نشدن که به جرأت دنیا را خراب می کنن. چون عادت دارن به خرابکاری. گوشهایی که مخازن دروغ هستنن و ظاهری که قالب دردها و روحی که سفره غمهاست...
جدا از همه حصار اطرافم او یک شانس هم به من داد و آن کودن بودنش بود. بخشی از آن را در همان کودکی به ارث بردم تا حداقل به واسطه آن بعضی از آموزش های غلطش را یاد نگیرم...



"کاظم لمسو"

آن مرد هم ریش داشت-1

اینستاگرام: KazemLamsoo



داستان کوتاه-دانلود داستان-داستان های عاشقانه