زمان پیش می رود ولی برای عاشقانت کند. همچون ترافیکی در زمان.
روز را گناه می کنم و شب قبل از خواب شب قبر را به یاد می آورم، این که از فردا دوباره شروع خواهم کرد و از گرد عواملی دور خواهم شد و از رفیقانی دل خواهم برید و در نهایت خودم را به خوب ها وصله خواهم زد، اما وقتی فردا از خواب بر می خیزم همه چیز از یادم رفته است و یک راه برای حل بحران درون دارم و آن این است که آن شب را به کل نخوابم تا فردا همانی نباشد که پیش از این بود. که در این صورت از بی خوابی خواهم مرد. ولی تا کنون نشنیده ام کسی از بی خوابی مرده باشد.

بارها خود کشی کردم ولی همان خودی شدم که بودم، بی خودی. آری من خود را کشتم. همان خودی که آن را با مغروریت بنا کرده بودم و گفتم حال وسعت من بزرگتر از آن هایی است که گمان می کنند زمین کوچکتر از آن است که در زیر پایشان قرار گیرد و آنجا بود که فهمیدم ظاهرا خودکشی کرده ام، چرا که این خود کبر است. و همیشه کسی خواهد بود و یا پیدا خواهد شد که بزرگ تر از آنست که گمان می کنی.
گاه فکر می کنم بودنم سودی ندارد و چرا مرا آورده اند. و گاه به دوستانم فکر می کنم چگونه مرا تحمل می کنند، منی را که هر طور می بینم برای آن ها سایه ای نبودم. و گاه از نیم دینم می گذرم به این خاطر که کسی دیگر درگیر این بی خودی ها نشود. و گاه گاه بعضی ها مرا امیدی می دهند که حضورم را الزامی می دانم.
و شب قدر را قدر می دانم و خودم را سرزنش می کنم و از خدا، آرزوی یک زندگی خوب با ستاره خود. و فردا روز انگار نه انگار که شب قدری بود و قدری هم توبه. و با این وجود باز هم در انتظار اجابت دعاهایم از طرف تو هستم، در حالی که حتی فکر عمل به قول های خودم را در سرم نپروراندم.
نفهمیدم و نمی دانم که در ماه رمضانت آسمان به زمین می آید یا زمین به آسمان می رود، ولی می دانم مرا به جایی خواهد برد که نه زمین است و نه آسمان...



"کاظم لمسو"
اینستاگرام: نثر ادبی