حتما شنیده اید که می گویند: "ادب از که آموختی؟ بی ادبان".  نه اینکه خیلی بی ادب باشد. ولی در زندگی با او آموختم خوبی یعنی هر آنچه که برخلاف او انجام دهم. نمی دانم فهمیده اید که این جمله چقدر قابل تأمل است. ولی چنان به این جمله ایمان دارم که هرگاه می خندید من گریه می کنم و هرگاه سکوت می کرد می دانم باید بگویم و.... ولی موقع مرگش چه کنم؟
چنان نسبت به او بی اعتماد بودم که اگر در دل شب می گفت، الان شب است من به شک می افتادم...
او همه بود و هیچکس نبود. به خیالش هر آنچه دیگران میدانند را می دانست ولی کسی در حد او نبود...

او به من نگفت که چگونه زندگی کنم او خود زندگی کرد و با رفتارش به من یاد داد که چگونه زندگی را زندگی نکنم...

تمام غم او برای ما بود. اخم او برای ما بود. کنایه های او برای ما بود.

گرچه خاص بود ولی وقف عام بود. چنان خود را وقف دیگران می کرد که کم کم رو به پاره شدن بود. آری او در این زمینه کمی ریش داشت. گاهی ریشش بزرگتر از مقدسات بود. چنانچه من به شک می افتادم. او تمام محتمل ها را پیش بینی می کرد. ولی فقط منفی هایش را. چنانچه حس ششمش را من تأیید میکنم.

او خود منشأ بود و نیاز به آموزش نداشت. چنانچه نشان می داد قرآن بر او کفاف نبود. اگرا ابن سینا "مابعدالطبیعه" ارسطو را چهل بار خواند و نفهمید او را باید بیشتر از اینها میخواند و می دید و می فهمید. آری او قابل هضم و درک و تعریف نبود...



"کاظم لمسو"
اینستاگرام: داستان

آن مرد هم ریش داشت - داستان آن مرد هم ریش داشت