عقده تمامیتش را تعریف می کرد. خودخواهی و از خود راضی بودن نفسش بود. او را نمی توانی با یک پسر بچه ده الی دوازده سال مقایسه کنی. چون یکی هستند. چنانکه در شرایط بحرانی انتخابی فرا بد می کرد که همان بچه حتماً تصمیم بهتری می گرفت. یعنی به دور از هر غریزه او تعریف نشده بود.
او خریت را به بازی گرفت چنان که شیطان رو به بیکار شدن بود ولی حیف که عمرش قد نداد و در این کسب و کار هم آخر عاقبت آن مرد شکست خورد... اگرچه قبل از مرگ متوجه نبود و من پیروزی اش را از این بابت تأیید میکنم...
سرماخوردگی مرغ همسایه او را افسرده می کرد. ولی اگر مادرم به شدت بیمار بود، او را تنها می گذاشت و در واقع تنهایش می گذاشت...

او آنقدر وسواس بود که حتی آبی که از دستمان می گرفت را بو می کشید، مبادا بخواهیم در خانواده ترورش کنیم. او خود را والا مقام و سوای با ما می پنداشت که همه مردم دست به دست هم دادند تا او را به تباهی بکشانند و دورش بزنند.
او وابسته به کسی نبود. وابسته به چیزی هم نبود. گویی اقتضای طبیعتش بود. چون موجودات نا اهل.
من دردهایم را به واقع میگویم. یا شاید هم به جوک میگویم. جوک هایی که همه با شنیدن آن شاید بخندند... همین که میخندند برایم راضی کننده است. چون من هم برایم تعریف نشده است...




"کاظم لمسو"
اینستاگرام: داستان



آن مرد هم ریش داشت-داستان آن مرد هم ریش داشت