چه لبخند ملیحی داشتم. پر از رویا آن شب خوابیده بودم. ساعتم مثل همیشه به موقع زنگ خورده بود. آفتاب هم بیرون زده بود. صدای برنامه سابق رادیو می آمد. صبحانه آماده بود. مادر صدایم می کرد. خواهرم با حیرت به من نگاه می کرد. خودم را خوب می دیدم که چه آرام دراز کشیده ام. من خوب خوابیده بودم...  آه من امروز مرده بودم....



"کاظم لمسو"

اینستاگرام: KazemLamsoo





داستان لبخند ملیح - شهریار صامت- داستان کوتا - داستان چند کلمه ای- کاظم لمسو - نویسنده داستان کوتاه-  لمسو - gls,